دختری بر باد

متن مرتبط با «سر کوه بلندم گرفتار پلنگم» در سایت دختری بر باد نوشته شده است

سیب سرخی از ماکوندو

  • افتاب بی رمق مهرماهی میزد پس کله ام و من سیب سرخ بزرگ را توی دستم بالا میدانداختم از رقصیدن نور روی پوست کشیده ی براقش لذت میبردم که چشمم به پیرمرد افتاد. با سر نیمه طاس و عینک طبی کوچکی که درست تا انتهای ناراحت کننده ای از بینی گوشتالویش لغزانده بود,ماکوندو ...ادامه مطلب

  • من سرگذشت یاسم

  • در تیره روشنی ساکن، سایه ی متحرکش فرود آمد. یکی راست و یکی خم. یکی بزرگ و دیگری ناچیز. یکی پر از آتش و دیگری خاکستری نمناک، یکی جلودار و دیگری منتظر. چیزی در میان نبود مگر تعلیق کشنده تر پیش از ضربه، و قلبی که خائنانه میتپید... قلبی که خائنانه همچنان میتپد و ثانیه های بیهوده را به روی هم انباشه میکند. نقطه سر خط. (0 لایک) ,سرگذشت,یاسم ...ادامه مطلب

  • سرد تویی، که سرد میخواهم... سرد باد...

  • گغوناد کلاف سرخ و خیسم را به زور از دستم گرفت و گذاشتش روی میز. لحاف را که میکشید به رویم، گفت:-سرد است. از پرده ی آبی متنفرم.و آمد دراز کشید کنارم. به اندام سرد کبودش، تاب داد و زانوهایش را به پشت زانو هایم، شکمش را به کمرم و سینه اش را به پشت سینه ام چسباند. انگشتان سرد لرزانش را به مال من پیچاند، سرش را آورد نزدیک گوشم و زمزمه کرد: من همیشه همینجا بوده ام. یادت باشد. تنگتر در آغوشم کشید و در من حل شد. محو شد و من شد.خوابم می آید., ...ادامه مطلب

  • سرگذشت ویرانه چنین بود...

  • برخی چیزها و برخی کس ها را برای خود خواستن، آنها را از مفهوم خود ساقط کردن است. این یعنی آنها را باید دوست داشت، پرستید، بی آنکه سهمی برای خود بطلبی...چیدن گلی سرخ، چرا که دوستش میداری، ساقط کردن آن از مفهوم پر زندگی گل بودن است! گلی که دوستش داشتی، و خود هیچش کردی. حال چگونه میتوانی دل ببازی هیچ را. مردگی و نه زندگی را. برخی آدمها هم چنین اند. نباید سهمی برای خود بطلبی. بی عدالتیست ولی مگر نه اینکه "آزادی مطلق وجه عدالت را خدشه دار میکند"؟ اینها، به عنصر مطلق آزادی اینچنین زیبایند و این چنین دوست داشته ی تو میتوانند باشند. آخ این آدمها را بگذارید به شکوه تنها گل سرخی روی بوته ای سبز از زندگی، دل بربایند و برگ بدهند و زیباتر و زیباتر شوند... این آدمها را از دور و پشت پرده های ضخیم راز دوست بدارید چرا که غیر این، راهی نیست، راهی نیست..., ...ادامه مطلب

  • سر کوهی گر نیست، ته چاهی بدهید...

  • نمیشود نگذاشت انسان ها شعر بخوانند؟ نمیشود نگذاشت موسیقی های زیبا نواخته شود؟ نمیشود بگوییم هیچ کتابی چاپ نشود؟ نمیشود دنیا گاهی زیبا نباشد و نمیشود فهمیدن جرمی باشد سنگین؟ نمیشود هر کودکی به را که به نام انسانیت اشک ریخت را کشت؟ نمیشود همه ی گلهای سرخ دنیا را آتش زد؟ نمیشود؟ نمیشود بگوییم شبهای مهتابی نگاه به آسمان ممنوع است؟ نمیشود بگوییم انسان ها را فهمیدن مجازات اعدام دارد و نمیشود "نشانهای اخوتهای پنهانی" آنچنان وحشتی در دلمان بیفکنند که جای نزدیک شدن پا بگذاریم به فرار؟آخ که نمیشود...  ولی هر موجودی را دیدم که چشم بسته تا دست محرک موسیقی نوازشش کند، هر انسانی را دیدم که انار را گرفته به دست و دارد بویش میکند، هر زن یا مردی را دیدم که ایستاده رو به باد و چشمانش را به شهوت هم آغوشی سرد با او بسته، هر دو پایی دیدم که اشک دارد گوشه چشمانش به هنگام هجرت کلمه، هر کسی را دیدم که عشقبازی میکند با شب، سخت میکوبمش. آخ با چشمانی اشکبار مشت میچینم روی قلبش و میگویم خود را نزایید که زاده ی رنجید... میچرخم و موهایم را به چنگ خودم پریشان میکنم و فریاد میزنم که خلائق! نطفه عشقند ه,سر کوه بلندم گرفتار پلنگم ...ادامه مطلب

  • آتش رفت بر سرم، سوخته شد کلاه من...

  • خب الآن من چه بخواهم؟مگر نه اینکه ذهنمان به این سیستم فرساینده دچار شده که همیشه چیزی بخواهد و نداشته باشدش؟! شاید این هم حاصل زندگی در فضای سرمایه دارانه ایست که باعث شده عین آن تصویرسازی محشر چاپلین هی بخواهیم آچار فرانسه دور دکمه ی پیرهن افراد بچرخانیم  و از دشواری های تجسدیست که انسانش میگویند. ولی نه، ما در پی هر خواستن و نتوانستنی، تنها یاد میگیریم که دیگر نخواهیم که اگر مثلا پایمان قطع شده، دیگر نخواهیم قهرمان دو شویم و حالا سارتر هر گهی میخواهد بخورد و بگوید تقصیر خود ماست. این تقصیر نیست. این قصور نیست چرا که قصور در موجودیتی مفهوم میابد که ابژه ی مقابلش، به بلندای آسمان نیست. چینه ایست کوتاه و قصیر، و پایی که از رویش نپرد به حق، مفهوم مقصر  میابد.منطق محض.اگر هم میخواسته بگوید انسان چه مفهوم عظیمیست باز گه خوری مضاعفی بوده چرا که انسان منتهی علیه حقارت را به دست سوده. چه موحش زندگیست این تسلسل بی مفهوم دمها و بازدمها وقتی انسانیت ما، نه در حدود خواستن ها و راه یافتن به آنها، بلکه در دایره ی بی انتهای یادگیری این باشد که چه چیز را دیگر نخواهیم تا زمانی که بمیریم, ...ادامه مطلب

  • سرما، دشواری وظیفه است.

  • دلایل اینهایی که شهر سرد زمستانی را دوست دارند از چند حالت خارج نیست و همگی این حالات یک پشتیبان عاطفی قوی دارد.یکی پول، یکی خانواده، یکی حتی علاقه ی وافر و عجیبی به یخ زدن سرانگشتانش.سرما ولی برای من، یخ شیشه ی ماشین است در ظلمات 6 صبح به 4 سالگی ام. سرما پاهای خیس و انگشتان یخ زده است برایم. سرما دیر و دیر و دیرتر کردنها است و سرما، ترس از نبود سرپناه است برای من. سرما آن تاریکی وحشتناک دلگیریست سحرخیزتر از من در صبح ها و خواب آلوده تر از من در شبها. سرما آن پسرک لبو فروش و" لطیف" بی کفش بهرنگیست برایم. سرما بیل ساعدیست و اردبیل معروفی، سرما حس حسرت شنل گوگول است و سرما آن انار دلگیرانه ی یلداست در دلم، به سرخی پر رنگ دانه های فقر و حاشای سفیدی که "یلدا بودن" در دلشان میکارد..., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها