با دشنه ها تلخ بر گرده...

ساخت وبلاگ
آفتاب صلات ظهر راست میزد توی چشمم. میدان شهر شلوغ بود و پر از آدم های ریز و درشت و رنگارنگ. یکی کاری داشت و سرش گرم بود. یکی دستهایش را کرده بود ته جیبش و به نظر میرسید از مصاحبت چندتا از رفقایش جا مانده تا برود بایستد توی صف نان. یکی هم لنگش را میچرخاند بغل جوب و از عقب و جلو زل میزد به دختران جوان زنان چادری که با عجله ای که اجبار هم پایی مادرشان بود  با چشمهای در گردش رد میشدند. صدای اذان و فریاد وانتی ها قاطی همهمه ی پر حجم ملت میشد و یک فریاد عجیبی می افرید. فریاد زندگی، اما سختش. پر از فقرش. پر از آرزو های کوچک برنیاورده. مادرم به سرعت پیچید توی میدان. با چراغ دادن و غر زدن، سعی داشت راهش را از بین هندوانه فروش های سیاه چرده باز کند. من بی حوصله و خواب آلکد و دلگیر، سرم را تکیه داده بودم به کف دستم و داشتم آدمها را میخواندم.در این میان چشمم پیچید توی چشم های مردی.  دورتر ایستاده بود، درست زیر کوبش شدید آفتاب. نسیم گرمی که میوزید، گوشه ی پیراهن تنگ و کهنه اش را تا زیر دکمه ی آخرش تا میزد و میشد شکمش را زیر شلوار پارچه ای رنگ و رو رفته قهوه ای رنگش دید. کمربند نداشت و از خط تای شلوار معلوم بود هیچوقت ندارد. کفش های تابستانی  شکل چرمی پایش بود با جوراب های خاکستری. چهره اش را زیر آفتاب ترشانده بود و تنها خط و خم های متمادی اش را میشد فهمید زیر موهای فر ژولیده ی فلفل نمکینش.  دست لاغر پسر بچه ای را در دستش داشت. 7-8 ساله، تیره رنگ و مو لخت. با پیرهن نارنجی و شلوارک لی، با کفشهایی درست مثل مال پدرش، با جوراب های خاکستری ساق بلند، باز هم رنگ مال پدرش.  هر دو بیرون زمان بودند. معلوم بود در کلافگی حاصل از گرما و بدبختی که دست و پا میزدند، و حسرت خنکای ماشین سفید رنگی را دارند که الآن پر ادعا پیچیده جلوی پایشان و چرت عالم بیداریشان را پرانده و پرتشان کرده به عالم رویا. اما نمیدانستند من بیشتر فرو رفتم در عالم رخوتناک خاطرات. پسربچه ظاهر نوگونتری داشت. کفش و لباسش ابدا کهنه نبودند و میشد مختصری از طعم انتخاب را چشید. مرد اما معلوم بود تنها انتخابش را پوشیده. تنها لباس های موجودش از خیلی وقت ها پیش.  دلم پیچید. همیشه تفاوت ظاهر بچه ها با پدر و مادرشان دلم را میسوزاند. یاد کفش های همیشه کهنه ی پدرم میفتم و مانتو های نخ نمای مادرم با بوی تند آمونیاک که خودش نمیفهمید. یاد کت و شلواری که لباس عید بود و کفش های دخترانه ی برادرم. یاد آن دل سوخته و اشک پنهانم برای بستنی که مادرم پولش را داده بود ولی دختر عمه ام چون زودتر برود پی بازی، انداختش توی جوب.  دختری بر باد...
ما را در سایت دختری بر باد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abarbaad3 بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 26 تير 1396 ساعت: 5:03