...و من مخاطب تنهای باد های جهانم

ساخت وبلاگ

"در روزگار دور، در آن زمان که جن ها در حمام چوگان بازی میکردند.." و چشمانم باز میشود. دیروز باز هری پاتر تماشا کردم و از صبح پی جواب این سوال بودم که چرا تکرار؟ چرا مرور هزار باره ی موجودیتی که تمامی فراز و نشیب هایش را بی کم و کاست از برم؟ که جمله ی بالا یادم افتاد. جمله ای که افسانه های ترکی با آن آغاز میشدند داخل کتابی با جلد آبی پروسی. کتابی که آن مرد با پوستر چگوارا، تروتسکی، و چخوف روی اتاق خانه اش به من داده بود. مردی که از همه ی وجودش فقط کلاه بره اش را دوست داشتم و آنموقع ها خب فکر میکردم در آینده چریکی چیزی خواهم شد و آویزان این و آن شدم، که کلاه روس قهوه ای رنگی برایم خریدند. همان روز سرم کردم و رفتم مدرسه. همکلاسی ام که تازه از انگلیس آمده بود گفت: او لا لا، چقدر مادمازل شده ای! و من  مایوس از تلاشم برای القای تفکرات کارگری، راست رفتم ته مرداب چسبناک لیبل های بورژوازی و کلاه از همان موقع افتاده ته کمد، پر از حس بد. این است که من دلم برای کلاهم تنگ نمیشود. اما دلم برای 44 داستان از ه.ک. آندرسنم تنگ میشود( که اولین کتاب قطورم بود). دلم برای تام سایرم تنگ میشود که بی علاقه و برای فرار از صدای فریاد ها برداشتمش، و هرگز فراموشش نکردم. دلم برای بابا لنگ دراز تنگ میشود که تجلی امیدی بود به این که روزی، کسی، ناشناس، کمک میکند. دلم برای همه ی آن چیزها که کمکم کردند تنگ میشود. دلم تنگ است... من در دنیا گم نشده ام که دنیای من جایی گم شده...

دختری بر باد...
ما را در سایت دختری بر باد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abarbaad3 بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1396 ساعت: 2:10