وقتی از همه طرف با آب احاطه شده ایم.

ساخت وبلاگ

آخرهای داستان، وقتی هری داوطلبانه خودش را به کشتن میدهد_تا آنچه که از ولدمورت در وجودش مانده را نابود کند_ میرود به دنیای سفیدی. دنیایی که در سرش اتفاق میفتد؛ ولی که میگوید که واقعیت ندارد؟

دامبلدور، باز هم به یاری اش میرسد. آنجاست: منتظر، با آغوش گرم و کلمات اطمینان بخش. (چیزی که همیشه در مورد آلبوس جذبم میکند این است که نگاهش،  شکست ستمگریست. با طوفان سوالات و احساس و خشم میشود حمله برد به سویش، ولی با نگاه نافذ آن چشمهای آبی، و شاید کلمه ای، خالی و ساکتت میکند. جادوی حضورش از همه ی جادوی های داستان متحیر کننده تر است)

هری نمیداند کجاست، ولی نزدیکترین حدسش را میزند: کینگز کراس... همه چیز مثل کینگزکراس است، ولی تمیزتر، و بدون قطار.

حالا این روزهای من هم همچون حالی دارند. انگار از خود هویتی ندارند و این گیج کنندگی، من را وادار به جست و جوی پرونده های قدیمی میکند؛ تا اسمی ، هویتی برایشان پیدا کنم. شناسنامه ی مرده ای را پیدا میکنم، پرت میکنم سمتشان و میگویم: بفرما، همینی که هستو بردارید: تابستان 93.

و فکر میکنم چرا اینطور هست؟ جوابم شاید این باشد که هر دوی این تابستان ها، بی هویت بودند. به درد نخور، و تنها یک زنجیر اتصال بین دو واقعه. این دو تنها نامیند که برای فرار از بیهودگی روی مجموعه ی مشخص به درد نخوری از زمان گذاشته شده اند...

با این حال، اینها تنها تشابه است. این روزها "آنچنان تازه اند که برای خیلی چیزها اسمی منولد نشده و باید با انگشت بهشان اشاره کرد". گاه با انگشت هزاران کلمه به قصد تشریح، گاه با انگشت کنایه.

دختری بر باد...
ما را در سایت دختری بر باد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abarbaad3 بازدید : 26 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1396 ساعت: 2:10