...Becasue a vision softly creeping, left its seeds while I was sleeping...

ساخت وبلاگ

از صبح چندبار نوشتم و ولش کردم وسط راه. هروقت نوشته ای رو نصفه ول میکنم دلم میگیره. چون میدونم احساس ناقص و مثله شده ایه که بعدها دوباره به سراغم خواهد اومد و اینبار کلمات دست دوم، سختتر تشویقم واهد کرد به نوشتن.

بگذریم.

شب خواب بدی داشتم. خواب خیلی خیلی بد. کابوس عجیبی میدیدم که وحشتناک نبود، ولی به حدِ غایت واقعی بود و ناراحت کننده و دردناک. همان خاصیت عجیب رویا رو داشت که پدیده های نهایت سورئال، عادی و پیش پا افتاده جلوه میکنن و این به نظرم، وحشتناکترین خاصیت خوابه. "هر توهمی رو واقعی فرض کردن!"

صحنه های کمی یادم بود. این که "م" چندین و چندبار خودش را از پنجره ای که مقابلش ایستاده بودیم پرت کرد پایین ولی نمرد، و دست آخر خشک شد. فلج شد  و بی حرکت موند. زنده ولی بی حیات. مرگ نبود ولی زندگی هم نداشت. انگار آراوم آروم تنش را کوبید به سفتی زمین، تا تموم شدن، که چیزی بود بی شباهت به مردن. بعد دیدم که "ع" عین خیالش نیست و داره سوسک های سیاه زشتی رو سنجاق میکنه روی یونولیت صورتی. برادرم پیشش ایستاده بود.دفعه ی آخر "م" اونو بغل کرد و با هم پریدن پایین و برای همینم "م" خشک شد. هیچ کس حس گناه نداشت و من توی خواب دنبال حس گناه بودم. حتی توی صورت خود "م" هم هیچ حسی نداشت غیر از کلافگی ناشی از نمردنش. همینطور که داشتم سوسک های زشت را تماشا میکردم که به نوبت خشک و بی حرکت و مصلوب میشدن، برادرم انگشت دراز کرد و گفت: اون سوسک محبوب "ع" هستش. "ع" هم ساکت بود. عین همون بچگیش که ساکتیش ناشی از خنگی و کوچکتر بودنش بود. قبل از این که سوسکو نشونم بدن متوجهش شده بودم. زنجره ی سیاه بزرگی بود با یه لکه ی قرمز روی پشتش. و من میخواستم داد بکشم و بگم که این همون زنجره ی پینوکیوست. سنجاقش نکنید... ان مهربونه و وقتی توی قصه پینوکیو اهش کرد، منکلی گریه کردم. ولی منم بی تفاوت بودم اونجا.

همینا یادم بود که با آرامش تمام چشمهامو  باز کردم. ساعت 4:30 بود. نمیدونم چقدر همونطور چشم دوختم به سقف تا که نور خورشید افتاد روی دستگیره ی در و چشمم را زد و چرخیدم. چشمم افتاد به آثار چنگ زدنم روی دیوار. خطوط چهار تایی موازی آبی رنگ، به رنگ لاک ناخنم. وحشت کردم. سعی کردم بخوابم که مادرم به خیال خودش یواشکی آمد توی اتاقم و گفت همه ی شب داشتم ناله میکردم ولی ترسیده بیدارم کنه.

امروز صبح خوشحال شدم چون اکانتی که توی یه فروم داشتم یه ستاره گرفت و این یعنی من به خیلیا ها جواب داده بودم و کمک کرده بودم. داشتم از helper بودن لذت میبرم که چند تا سوال بی نهایت دیساپوینتم کرد. سوالاتی که طرف نه ناشی از حماقتش، بلکه با این حس که همه ی دنیا دست به سینه موظف به کمک بهش هستن پرسیده شده. این که طرف حتی نکرده یه اسکرول نیم صفحه ای بکنه و جواب سوالشو پیدا کنه. جواب همشونو دادم، ولی به یکی که دیگه خیلی خفن بود گفتن یکم سوالات قبلی رو هم بخونید :| نمیدونم باید چیکار کرد... دارم به این نتیجه میرسم که "کمک" هم فرهنگ میخواد. جدیدا 3 ناشناس بهم پریدن که شما چرا جواب مارو میدین! یعنی این که بهشون کمک بشه براشون تعجب برانگیزه! حتی خودمم یکی Too nice میشه پارانوید میشم و این از مریضیهاییه که جامعه توی دلمون کاشته. ولی خب، مشکل من تناقضه. اصلا همیشه مشکل تناقضه. توی جامعه ای که کمک کردن اینهمه عجیب و حتی حمل بر حماقت بقیه اس، افراد خیلی مدعیترن. میتونن توی اتوبوس بهت بگن:"پس کی پیاده میشی؟آخه صندلی خودم ناراحته" یا این که یا غرور یک ته کلاچ و گاز بدن جلوی مسافر بیچاره ی خیس عرق و بگن " مسافردربستی یعنی ببریش مسیر تهش هرچی بگی بده بهت، دیگه پول نداری دربست نرو" اونم پی امتناع مسافر از دادن کرایه ی قد خون ننه اش. مرتیکه ی گاو. خوب شد دعوا کردیم دلم خنک شد

دختری بر باد...
ما را در سایت دختری بر باد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abarbaad3 بازدید : 26 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1396 ساعت: 2:10