دنیا کوچک میشود. تنگ و تنگ و تنگ تر، پاهایم را جمع میکنم توی شکمم، سرم را میگذارم روی زانو هایم و تا میتوانم خودم را فشار میدهم توی خودم... همه ی چیزهای کوچکی از خودم را که دنیا را اشغال میکرد را میاندازم دور؛ عکس های با لبخندم، آهنگهایی که دغدغه ندارند، رژ لب های پر رنگ بلندی موهایم و هر یادآوری از حضور نا مانوسم در این جهان. انگار همه ی اینها متعلقند به دختری خوشبخت و غریبه، که من نیستم. انگار "داشتن" مفهومیست غریب برایم.مگر میشود داشت؟ میدانم جهان کوچک! میدتنم من حق اشغال حجمی از تو را ندارم... بس است، همه ی حقیقت هایی که بر سرم آوار میکنی را میدانم؛میدانم! من باید کمرنگ شوم، کوچک، ناچیز و محو. . . .
برچسب : نویسنده : abarbaad3 بازدید : 33