مدوسای کوچک

ساخت وبلاگ

خسته و گرما زده تکیه داده بودم به دیوار مترو، درست جلوی در. زنهای دست فروش با فریاد "خانومم خانومم" داشتند حالم را به هم میزدند و من، با کمری دردناک و دلی پر تهوع، فقط چشم دوخته بودم به چراغ نشانگر ایستگاه ها. توی یک ایستگاه خلوت، که نه کسی سوار شد و نه پیاده، با چهره ی گیج و چشمان درشت سبز رنگش وارد شد. هیکل لاغر نزارش را توی لباس های قشنگی پوشانده بود. 7-8 ساله میزد، با پوست فوقالعاده روشن و موهای بوری که به دقت شانه شده بود. یک کوله بزرگ به پشتش بود که توی جیب دو طرفش یک پاکت آبمیوه و یک بطری نیمه خالی آب بود که برای من نمایانگر مادری بود که اهمیت میدهد. یک کیف کمری هم به کمرش بسته بود و دست های کوچک سرگردانش، چندین و چند کیسه ی شفاف پر از خرت و پرت های مختلف را با فشاری که منجر به سفیدی سرانگشتانش شده بود، نگه داشته بودند.گل سر و دستمال کاغذی و آدامس و چسب زخم و از این قلم چیزها میفروخت. سرگردان سرش ره چرخاند، با صدای ضعیفی که چرت هیچکس را پاره نکرد، چیزی گفت که نشنیدم. آمده تا از جلوی من رد شود. چشمانش را دوخت به چشمانم، پر از معصومیت. پر از سادگی. انگار در آن مشوش طوفان درونم، در آن جا که بیرون از دنیا ایستاده بودم، چشمان پر از کودکانگیش، بی توجه به موانع، میشکست و رد میشد و عبور میکرد و میرفت به درونم. لبخندی زدم، صورتش به لبخندی باز شد. تمامی نداشت، انگار حاضر بود بایستد و تا زمانی که من میخواهم، به لبخند زیبای پر از آرامشش ادامه دهد، گفتم: یه دستمال جیبی بهم میدی؟ چیزهایی راجع به قیمتش بلغور کرد و درمورد پول خرد. فکر کردم پول خورد میخواهد. چندبار دیگر حین درآوردن کیف پولم پرسیدم چند شد؟ ولی بیخیال و حواس پرت، در حالی که سر و ته مترو را تماشا میکرد، چیزایی زیر لب گفت که "دو تومن" را شنیدم. کیف پولم را باز کردم که 4 تا پونصدی را کشیدم بیرون و گرفتم سمتش. با تهاجم مظلومانه ی چشمانش گفت که 5 هزاری را میخواهد تا پول خورد پس بدهد. تعجب کردم. ولی پنج هزاری را دادم و سه هزار پسم داد. بعد فاصله ای گرفت و همانطور ایستاد و لاز زل زد ته مترو، انگار که پی مادرش بگردد. داشت دورتر میشد که به آرامی گفتم: "نمیخوای دستمالمو بدی؟" خشکش زد، عین بچه هایی که حین عمل مجرمانه ای بزرگترشان سر برسد، سرش را بلند کرد و با چشمان جادوئی اش، زل زد به من و دید لبخندی دارم.  باز هم دهانش به لبخندی که گویی  سخاوتمندانه تا ابدیت ادامه خواهد داشت باز شد. رازی داشت وجودش که نمیتوانم توضیحش بدهم. زمان ایستاد و لبخند و چشمانش به سمت بی نهایت جاری شد. من مسحور شدم و او دستمال را داد دستم، مدوسای کوچک مهربان رفت، و من، سنگ جادوی معصومیت کودکانه اش، پر از هیجان شدم. هیجان زندگی.

ولی او رفته بود. بی آنکه حتی اسمش را بدانم. اما او همیشه فرشته ی چشم سبز من خواهد بود.

توی اتوبوس، بسته ی دستمال را باز کردم. باز یاد مدوسا هجوم آورد و دلم را لرزاند. میخواستم برگردم و بپرسم از کجا آمده، اسمش چیست، و آِیا متعلق به زمین است؟ میخواستم بدانم بقیه هم او را میبینند یا نه! دستمالی بیرون کشیدم و کاغذی با آن بیرون افتاد. فال بود، فالی که برایم ثابت کرد، جادو حقیقت دارد:

دامن کشان همی‌شد در شرب زرکشیده

صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده

از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی

چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکیده

لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک

رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده

یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده

شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده

آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب

وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده

آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد

یاران چه چاره سازم با این دل رمیده

زنهار تا توانی اهل نظر میازار

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده

تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت

روزی کرشمه‌ای کن ای یار برگزیده

گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ

بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده

بس شکر بازگویم در بندگی خواجه

گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده

دختری بر باد...
ما را در سایت دختری بر باد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abarbaad3 بازدید : 35 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 4:39