سیب سرخی از ماکوندو

ساخت وبلاگ

افتاب بی رمق مهرماهی میزد پس کله ام و من سیب سرخ بزرگ را توی دستم بالا میدانداختم از رقصیدن نور روی پوست کشیده ی براقش لذت میبردم که چشمم به پیرمرد افتاد. با سر نیمه طاس و عینک طبی کوچکی که درست تا انتهای ناراحت کننده ای از بینی گوشتالویش لغزانده بود، در  حالی که داشت کت سنگینی را در دستش مرتب میکرد، از بالای عینکش  به من نگاه میکرد. کف کله اش پر از لکه و نشانگان اولیه سرطان خوش خیم پوست (این کلمات را از پیرمرد و دریا دزدیدم) بود و برغم این که بسیار پیر به نظر میرسید، ظاهر سرحالی هم داشت. پولیور پشمی نازک خاکستری پوشیده بود و یقه ی سفید و سفت پیرهنی از زیرش خارج شده بود. شلوار پارچه ای تیره ای با خطوط برجسته ی اتو و کفش هایی از چرم سفت تبریزی داشت. بی توجه از کنارش رد شدم  ولی چند قدم بعد برگشتم و سیب را گرفتم جلویش، گفتم بفرمایید سیب! هاله ای از تعجب به سرعت سرعتش را پر کرد و. محو شد. با احنی بسیتر مودبانه و. صمیمانه گفت نه ممنون، صرف شده! با لحن دلالانه ای گفتم: سیب ماکوندوست هااا! دستپاچه و برای اثبات اشتها نداشتنش  جایی دورتر را نشان داد و گفت ما آنجا با دوستانم صبحانه خوردیم، سیب هم داشتند، نوش جان شما. گفتم: رنگش قشنگ بود به هرحال.  و درحالی که دور میشدم خندیدم. خندید و باز تز روی عینکش دقیق شد روی صورتم و گفت: شرمنده، ما همدیگر را میشناسیم؟ گفتم نه، من یکی هستم از ماکوندو، خواستم بهتان سیب بدهم، خندید و گفت من هم دکتر خ هستم، متخصص قلب. 

دکتر خ متخصص قلب من را بردبه تصوری که از پیری خودم داشتم. همیشه وقتی از محله ی ارمنی ها رد میشوم و اتفاقی در یا پنجره ای باز مانده بود، با ولع عناصر نمایان از قاب کوچک پنجره را تماشا میکردم تا بعدتر ها بتوانم خانه ی خودم را در رویاهایم بسازم. من دوست داشتم از آن خانه ها داشته باشم پر از کتاب و چوب. پر از عکس و رنگ و خاطره. خانه ای پر شده با خاطره ی عشق و ماجرا، خانه ای با سگی به پیری خودم و ادم هایی که می ایندو میروند. خانه ای با شمعدانی سرخی پشت پنجره، در زمستان های سنگین و آرام و بوی دلپذیری از چای و گلاب و دارچین و ادویه های محسور کننده ی شرقی. 

این خانه خیلی وقت است فراموش شده.

دختری بر باد...
ما را در سایت دختری بر باد دنبال می کنید

برچسب : ماکوندو, نویسنده : abarbaad3 بازدید : 62 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1396 ساعت: 14:01