از که میپرسم که دور روزگاران را چه شد؟

ساخت وبلاگ

باد سرد آنچنان پوستم را خراش داد و گلویم را خشکاند که از سر غیظ گریه ام گرفت. انگار همه اش تقصیر باد بوده. چشمانم را گرداندم به امید دیدن جنبنده ای. هیچ. گله های گرد نارنجی رنگ چراغ ها با فاصله ی بی معنایی پهن شده بودند روی کف تاریک خیابان. سکوت به گوشهایم فشار می آورد و تنها صدای ضعیف قدم هایم خودم را میشنیدم. سرم را بیشتر کردم توی یقه ام و مشتهایم را بیشتر به ته جیب هایم فشردم. چشمانم را فشردم تا اشک مضحکش را خارج کنم  با صدای بلند گفتم: بس است دیگر. بس است!! چشمانم را که باز کردم، گغوناد آنجا بود. با لباس نازک ، پای لخت و موهای آشفته اش. از سرما کبود. داشت با دو انگشت شستش دور سوراخی که در انار بزرگی کنده بود را فشار میداد و هم زمان لبهایش را میفشرد به پوست سفت انار. 

بی تفاوت گفت: همیشه همین است. میدانی که؟ و به مکیدن انارش ادامه داد. مچ دستانش کبود و خون آلود بود. ناخنهایش کنده و زخمی. 

دختری بر باد...
ما را در سایت دختری بر باد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abarbaad3 بازدید : 31 تاريخ : سه شنبه 26 بهمن 1395 ساعت: 1:03