E agora, José?

ساخت وبلاگ

خسته شده ام از واکاوی مدام روح و زندگی و همه ی ساحت های موجودیت پستم برای پاسخ به این پیش پا افتاده ترین سخن که چه مرگم هست. من باز هم حسرت آن قدح اندیشه ی دامبلدور را میخورم، و لذت وافر این که افکارم را تف کنم جای  بیرون از من، مرا میسوزاند. مرا میسوزاند به نام Weltschmerz. من خسته ام و روحم چنان رنجی میکشد که تنم را فراموش کرده ام... آنچنان غرق در دنیای درد آور ذهنم شده ام که فراموش کرده ام من وجود فیزیکی هم دارم... ما بیرون زمان ایستاده ایم... آخ گغوناد نامم را صدا بزن... بگذار بدانم من هستم...آخ گغوناد  بس است نگاه کردن، زل زدن و تنها و تنها دیدن...بیا پیشم بنشین، بپیچ در تنم و بیا به درونم، جایی که باید باشی، بگذار این رنج نظاره گر بودن را که بار چگالی بالای افکار پر اندوه است، تمام شود... گغوناد بیا چشمهایت را بگذار پشت چشمهایم، من از دیدن خود پر فلاکتم حالم بدتر و بدتر میشود، بیا دستم را بلند کن تا گازش بگیرم، یا بروم جلوی آینه دهانم را را باز کنم و آن جای زخم گوشه ی چشمم را ببینم تا بدانم همه ی اینها منند، تمام این شرحه  ها وجود، موجودیت یک پارچه ی منند...

اه گغوناد بیا پایین بس است، بیا درونم، بیا درونم  تا بتوانم با بستن چشمهایم دنیای بسته ی درون خودم را دوباره داشته باشم...

نه گغوناد نمیشود، نمیشود تا وقتی من، من را از چشم تو تماشا میکنم، نمیشود فهمید من وجود دارم یا نه... گغوناد بیا درونم و تصویر کن گرمای تن مردی را تا ببینم گرمم میشود یا نه، گغوناد بیا تصویر کن شادی برگهای سفت سپیدار را به رقص شادمانه ی باد، تا ببینم دلم تنگ میشودیبا نه، گغوناد بیا، بیا مرگ را تصویر کن، تا ببینم میترسم یا نه... گغوناد، در این پهنه ی بی کسی، تو دست از تماشای من بردار، آخ گغوناد بیچاره ام، بهتر این که در تاتری که هم بازیگرش خودتی، هم تماشاگرش، درد را متوهمانه انکار کنی، با فرو رفتن در ایمان ساده لوحانه ی تنها ناظر بودن.

دختری بر باد...
ما را در سایت دختری بر باد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abarbaad3 بازدید : 19 تاريخ : شنبه 27 خرداد 1396 ساعت: 21:27