مشکل این است که من فکر میکردم حالا حالا ها مانده برسم به اینجا. فکر میکردم هنوز وقت دارم. و حالا که هیچ چیزم به هیچ چیزم نمی آید، بیشتر خشمگینم. آن خشم بی منطقی که حاصل از پرسش های بی مخاطب مهمل و بی پاسخ است. آنروز میخواندم یکی که از روی گلدن گیت بریج پریده، یک نامه ی خودکشی عجیب از خودش به جا گذاشته: من مطلقا هیچ دلیلی نداشتم، غیر از دندان درد. و برای من باز هم این خشم آور بود که مردم این را در زمره ی عجائب دسته بندی کرده بودند و هریک احتمالا فحشی هم نثارش کرده بودند که چه بلاهت ها! شاید این نوشته نه حاوی طنزی (شاید) تلخ، بلکه پر است از حسی آنچنان واقعی، دردی آنچنان واقعی، که در تخیل همدردانه ی بسیاری نمیگنجد و تفسیر پر بلاهت را ساده تر میابند. همه که نمیشود قهرمان بشوند و بروند پای منبر و چندتا TEDx از خودشان بیرون بدهند و دهن حاضرین و ناظرین را باز نگه دارند. خیلی ها زندگیشان عین آن کلبه ی توی فیلم جویندگان طلای چارلی، آنچنان سخت به تعادل ناپایداری رسیده، که نسیم کوچک میتوتند هلش بدهد ته دره. نسیم کوچکی مثل دندان درد.
برچسب : نویسنده : abarbaad3 بازدید : 22