افتاب بی رمق مهرماهی میزد پس کله ام و من سیب سرخ بزرگ را توی دستم بالا میدانداختم از رقصیدن نور روی پوست کشیده ی براقش لذت میبردم که چشمم به پیرمرد افتاد. با سر نیمه طاس و عینک طبی کوچکی که درست تا انتهای ناراحت کننده ای از بینی گوشتالویش لغزانده بود,ماکوندو ...ادامه مطلب
فکر میکنم به ننوشتن. نگفتن. نشنیدن و نشناختن. فکر میکنم به این که چرا نمینویسم این روزها. این که خوانده نمیشوم. چراغم لبریز از روغن کلمات با فتیله ای خاموش سیاه، من اما مدفون در لجه ی غریو خویش. آخ که نوشتن همین روزمرگی های بی اهمیت را روی کلمه دادن نیست. نوشتن باید پیچ چراغت را بپیچاند، فتیله ی سفید زیر سیاهی مغمومش را سر افراز کند تا روغن را بمکند و برساند به آتش فروزانی که دودش میکند، دودش می,خویش ...ادامه مطلب
دنیا کوچک میشود. تنگ و تنگ و تنگ تر، پاهایم را جمع میکنم توی شکمم، سرم را میگذارم روی زانو هایم و تا میتوانم خودم را فشار میدهم توی خودم... همه ی چیزهای کوچکی از خودم را که دنیا را اشغال میکرد را میاندازم دور؛ عکس های با لبخندم، آهنگهایی که دغدغه ندارند، رژ لب های پر رنگ بلندی موهایم و هر یادآوری ا, ...ادامه مطلب
آخرهای داستان، وقتی هری داوطلبانه خودش را به کشتن میدهد_تا آنچه که از ولدمورت در وجودش مانده را نابود کند_ میرود به دنیای سفیدی. دنیایی که در سرش اتفاق میفتد؛ ولی که میگوید که واقعیت ندارد؟دامبلدور، باز هم به یاری اش میرسد. آنجاست: منتظر، با آغوش گرم و کلمات اطم, ...ادامه مطلب
و وقتی برباد، "داوطلبانه" از اتاقش بیرون می آید وتصمیم میگیرد شب را بیرون از آنجاسپری کند، یعنی هوا "واقعا" گرم است. چرا که ما را با اتاقم خود سری در میان است. پ.ن: آخرین باری که من "هال نشینی" کردم، یعنی وسط پذیرایی جلوی پنجره ی باز با لپ تاپ روی زانو، How I met your mother را تمام کردم، تابستان م, ...ادامه مطلب
بگذار سخاوتمندانه فراموش کنیم؛هر آن کس که نتواند به ما عشق بورزد... پ. نرودا (0 لایک) , ...ادامه مطلب
...من،روح نا آرام تو ام ای باد؛زمان مرا انکار کرده است...!, ...ادامه مطلب
باد سرد آنچنان پوستم را خراش داد و گلویم را خشکاند که از سر غیظ گریه ام گرفت. انگار همه اش تقصیر باد بوده. چشمانم را گرداندم به امید دیدن جنبنده ای. هیچ. گله های گرد نارنجی رنگ چراغ ها با فاصله ی بی معنایی پهن شده بودند روی کف تاریک خیابان. سکوت به گوشهایم فشار می آورد و تنها صدای ضعیف قدم هایم خودم را میشنیدم. سرم را بیشتر کردم توی یقه ام و مشتهایم را بیشتر به ته جیب هایم فشردم. چشمانم را فشردم تا اشک مضحکش را خارج کنم با صدای بلند گفتم: بس است دیگر. بس است!! چشمانم را که باز کردم، گغوناد آنجا بود. با لباس نازک ، پای لخت و موهای آشفته اش. از سرما کبود. داشت با دو انگشت شستش دور سوراخی که در انار بزرگی کنده بود را فشار میداد و هم زمان لبهایش را میفشرد به پوست سفت انار. بی تفاوت گفت: همیشه همین است. میدانی که؟ و به مکیدن انارش ادامه داد. مچ دستانش کبود و خون آلود بود. ناخنهایش کنده و زخمی. , ...ادامه مطلب
امروز رنگ نداشت.امروز شبیه آن فیلمهای صامتی بود که سکوت و سیاهی، وحشت عجیبی به فضا میدهند در حالی که فیلم، نمایش مضحکیست از مردی که بارها روی شن کش میرود تا دسته اش به سرش بخورد., ...ادامه مطلب
به زایش دگرباره ی امیدچندگاه باقیست...؟, ...ادامه مطلب
چرا که لئامتِ هر وعدهی گَمِجبینیازیِ هفتهیی بودکه گاه به ماهی میکشید و گاهدزدانه از مرزهای خاطره میگریخت،و ما راحضورِ ماکفایت بود؟Dominique tries to go home, ...ادامه مطلب
یک انارانه ای در حال گوش دادن به بیگ ترابل لی روث، در صبح گرم تابستانه و احساس عدم تطابق میران روشنی هوا با عقربه های ساعت و ترافیک عظیم که خیلی چیزها دارد بنویسد، بگوید و بگرید. Acılara tutunmak., ...ادامه مطلب
+ اما اون یه انار معمولی نیست! انار توئه!(باران میبارد و کتاب ها خیس میشوند. در دور دست صدای آوازم به گوش میرسد.تگرگی نیست.) ,عکسهای خیلی معمولی از آبادان,بعضی ها خیلی معمولی هستند ...ادامه مطلب