فکر میکنم به ننوشتن. نگفتن. نشنیدن و نشناختن.
فکر میکنم به این که چرا نمینویسم این روزها. این که خوانده نمیشوم.
چراغم لبریز از روغن کلمات با فتیله ای خاموش سیاه، من اما مدفون در لجه ی غریو خویش.
آخ که نوشتن همین روزمرگی های بی اهمیت را روی کلمه دادن نیست. نوشتن باید پیچ چراغت را بپیچاند، فتیله ی سفید زیر سیاهی مغمومش را سر افراز کند تا روغن را بمکند و برساند به آتش فروزانی که دودش میکند، دودش میکند و گرما و نور.
زبان سفید چراغت باید آنقدر، آنقدر بلند باشد که آخرین روغنت را برساند به دود شدن. نیست شدن. تاریک شدن. منتهی شود به آرامیدن در تاریکی_و جعلنا لیلا لیسکنوا فیه_با درونی سبک از کلام. باید تاریکی را جست و یافت. باید درد را پیچاند و آتش زد. باید عشق را فهماند. باید نوشت و نوشت و نوشت و مرد از غایت بیچارگی که هجوم ناتوانی در گفتن می آفریند. نباید درگیر تلاش پر وسواس گزینش الفاظی همه فهم شد چرا که هیچکس نمیفهمد و رنج از پیچیدگی میبرند و از ابهام و این است لعنت جاودانه فر آمده بر تبارشان. من مغلوب سرافکنده ی شما، ولی فاتح دنیای پر کلمه ی خویشم.
برچسب : خویش, نویسنده : abarbaad3 بازدید : 31