سر کوهی گر نیست، ته چاهی بدهید...

ساخت وبلاگ

نمیشود نگذاشت انسان ها شعر بخوانند؟ نمیشود نگذاشت موسیقی های زیبا نواخته شود؟ نمیشود بگوییم هیچ کتابی چاپ نشود؟ نمیشود دنیا گاهی زیبا نباشد و نمیشود فهمیدن جرمی باشد سنگین؟ نمیشود هر کودکی به را که به نام انسانیت اشک ریخت را کشت؟ نمیشود همه ی گلهای سرخ دنیا را آتش زد؟ نمیشود؟ نمیشود بگوییم شبهای مهتابی نگاه به آسمان ممنوع است؟ نمیشود بگوییم انسان ها را فهمیدن مجازات اعدام دارد و نمیشود "نشانهای اخوتهای پنهانی" آنچنان وحشتی در دلمان بیفکنند که جای نزدیک شدن پا بگذاریم به فرار؟

آخ که نمیشود...  ولی هر موجودی را دیدم که چشم بسته تا دست محرک موسیقی نوازشش کند، هر انسانی را دیدم که انار را گرفته به دست و دارد بویش میکند، هر زن یا مردی را دیدم که ایستاده رو به باد و چشمانش را به شهوت هم آغوشی سرد با او بسته، هر دو پایی دیدم که اشک دارد گوشه چشمانش به هنگام هجرت کلمه، هر کسی را دیدم که عشقبازی میکند با شب، سخت میکوبمش. آخ با چشمانی اشکبار مشت میچینم روی قلبش و میگویم خود را نزایید که زاده ی رنجید... میچرخم و موهایم را به چنگ خودم پریشان میکنم و فریاد میزنم که خلائق! نطفه عشقند همه ی اینها... آخ خون خود را قطره قطره میگریم و میگویم قلب خود را از قلاب ساده ای که به سادگی گیر میکند و به راحتی ول میشود، بدل نکنید به کپه ی خار درهم تنیده ای که به هیچ راه سکونی ندارد، دستخوش جهت باد است و میچرخد و از هر گوشه ی دنیا غباری بر تن دارد... وای و امان از روزی که پنبه ای را در آغوش بفشارد... آخ آخ که به هیچ راهی جدایی ندارند خار و پنبه... هرقدر بکنی و سوا کنی، رشته های متلاشی شده ای آنچنان در در هم لولیده اند انگاری خلقتشان به همین سان بود، خار و پنبه...! آخ که باید آتش زد ایندو را، تا خاکستری شوند لاینفک چرا که داغی آنچنان میسوزاندشان که آتش را هم بنده نیست... وای که دنیا چه بد مجالیست.

دختری بر باد...
ما را در سایت دختری بر باد دنبال می کنید

برچسب : سر کوه بلندم گرفتار پلنگم, نویسنده : abarbaad3 بازدید : 48 تاريخ : جمعه 17 دی 1395 ساعت: 22:55